حس ناب
سلام
دنبال حس ناب اون روزهام ...
چرا گاهی وقفه می افته ؟ چرا گاهی از بعضی ها دور میشیم ؟ چقدر دلتنگ اون روزهام...چقدر زیبا بودن اون روزها...تو بودی و من بودم و یه عالمه حس و حال خوب...
داشتم می شناختمت...داشتی می شناختی ام....
خودم بودم...همان که باید باشم...برای اولین از خودم بودن خشنود بودم...وآن راحتی و حس خوب را با هیچ چیز نمی خواستم عوض کنم...
به یکباره نمی دانم چرا...نمی دانم ...
تمام نشدیم...اما به خلسه رفتیم شاید! به یک کما شاید ! دور شدیم اندکی شاید !
همه چیز از روز تولدم شروع شد! کلید این کما از آن روز زده شد....همان روز که زنگ زدند که بیا که خاله ات بدحال است و با مرگ دست و پنجه نرم میکند... و من درست روز تولدم...دربدر دنبال بلیط...هنوز همراهی ات را داشتم...و ناراحتی ات...و دلداری ات...حتی روز بعد که خاله فوت شد...و من در فرودگاه منتظر رفتن بودم نگرانی ات مشهود بود...و چند روز بعد همچنان...حالم را می پرسیدی...بودی و بودنت آرامم می کرد... اما کم کم تو سرت شلوغ شد و من درگیر تر با مراسم و سوگواری...دور شدیم از هم...
من آن حس و حال ناب آن روزها را میخواهم...میخواهم آن روزهای خوب برگردند...و این اشکهای بی امانم از دوری خاله و مادرجان تمام شود!
می شود برگردی؟ این تنهایی خیلی آزاردهنده است...و من سخت بی تابم...تو هستی...اما کاش بیشتر باشی...مثل آن روزها...من این روزها کم دارمت...من این روزها سخت دلتنگ و بی قرارم...من این روزها هر روز از این تنهایی مفرط اشک می ریزم...
من این روزها بی تاب بی تابم...
من این روزها لبخند را جستجو میکنم...