منو کامل کن

در جستجوی عشق...شاید که حقیقت باشد آن جادویی که از آن سخن می گویند!

منو کامل کن

در جستجوی عشق...شاید که حقیقت باشد آن جادویی که از آن سخن می گویند!

در جستجوی خوبی ها...
برای خلق تجربه هایی نو...
و یافتن دوستانی ناب...
و زیستنی ستودنی در این گستره ی تجلی بخش حیات...
باشد که آرام و قرار باشم...

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

سلام

خواستم بگم من همین طوری راحتم...

شایدم هنوز آماده نیستم !

به هر حال هنوز وقتش نیست !

واسه همینه که موردی که پیش میاد من هنگ میکنم !

الان خوبم ، خوشحالم ! آرومم ! شکر!خیلی شکر!

خداجون من عیدی میخوام ! هم برای خودم هم برای دوستهام.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۳۳
رزالین شبنگ

سلام

امروز ...

نه ! دو ماه پیش ! موردی به من معرفی شد که مصادف شد با فوت خاله ام ! و بعد از چندین تماس از طرف آنها و پیدا نکردن مادرم بالاخره شماره مرا پیدا کردند و امشب تماس گرفت...از دلهره ای که ابتدا به من دست داد و سختی لحظات اول که بگذریم تماس خوبی بود...

اما برای من پر از استرس...دقیقا همان ماه تولد با همسر سابقم!!!

من نپرسیدم ! خودش گفت ! و از سکوت من همه چیز را فهمید ! از من خواست قضاوت نکنم و بدبین نباشم! من به طالع بینی اعتقاد ندارم اما این مورد مرا می ترساند !

به خودم دائم تکرار میکنم که من به طالع بینی اعتقادی ندارم...اما ترس تمام وجودم را گرفته است! حتی از رودررو شدن با او هراس دارم...

چه بلایی به سرم آمده...

اشک... اشک ...نمیگذارد جایی را ببینم...
خدایا...خودم را به تو می سپارم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۵۴
رزالین شبنگ

سلام

دنبال حس ناب اون روزهام ...

چرا گاهی وقفه می افته ؟ چرا گاهی از بعضی ها دور میشیم ؟ چقدر دلتنگ اون روزهام...چقدر زیبا بودن اون روزها...تو بودی و من بودم و یه عالمه حس و حال خوب...

داشتم می شناختمت...داشتی می شناختی ام....

خودم بودم...همان که باید باشم...برای اولین از خودم بودن خشنود بودم...وآن راحتی و حس خوب را با هیچ چیز نمی خواستم عوض کنم...

به یکباره نمی دانم چرا...نمی دانم ...

تمام نشدیم...اما به خلسه رفتیم شاید! به یک کما شاید ! دور شدیم اندکی شاید !

همه چیز از روز تولدم شروع شد! کلید این کما از آن روز زده شد....همان روز که زنگ زدند که بیا که خاله ات بدحال است و با مرگ دست و پنجه نرم میکند... و من درست روز تولدم...دربدر دنبال بلیط...هنوز همراهی ات را داشتم...و ناراحتی ات...و دلداری ات...حتی روز بعد که خاله فوت شد...و من در فرودگاه منتظر رفتن بودم نگرانی ات مشهود بود...و چند روز بعد همچنان...حالم را می پرسیدی...بودی و بودنت آرامم می کرد... اما کم کم تو سرت شلوغ شد و من درگیر تر با مراسم و سوگواری...دور شدیم از هم...

من آن حس و حال ناب آن روزها را میخواهم...میخواهم آن روزهای خوب برگردند...و این اشکهای بی امانم از دوری خاله و مادرجان تمام شود!
می شود برگردی؟ این تنهایی خیلی آزاردهنده است...و من سخت بی تابم...تو هستی...اما کاش بیشتر باشی...مثل آن روزها...من این روزها کم دارمت...من این روزها سخت دلتنگ و بی قرارم...من این روزها هر روز از این تنهایی مفرط اشک می ریزم...
من این روزها بی تاب بی تابم...
من این روزها لبخند را جستجو میکنم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۰۷
رزالین شبنگ

سلام

من اینجا رو ساختم !

اما چه ساختنی! همون ساعتها بهم خبر دادن خاله م بدحاله ! و من با کوله باری از نگرانی راهی اهواز شدم ! و متاسفانه در کمتر از چند ساعت داغدار خاله م شدم !

روزهای سختی به من گذشت ! خیلی سخت ! روی آوردم به تنهایی ! در کمتر از 9 ماه ! هم مادربزرگم هم خاله م...

سخته ! سخته ! سخته !

بهترم ! اما الان ! این نوشتن ! بغض آورد به گلوم !

امیدوارم بهتر بشم!

خوبید دوستان خوبم؟

این منم ! اینجا شروعی دوباره ست!

پیش به سوی بهترین ها

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۴۵
رزالین شبنگ